یک روز درمیون خوبم. دیروز انقد دنده م چپ بود که دوست ندارم دوباره تجربه ش کنم اما امروز انقدر توانایی دارم که افکار مزخرف منع کننده رو دور بندازم. من باید این پایان نامه رو شکست بدم. حتی اگر دیر شده باشه.
از جمعه ای که میاد بیزار نیستم اما وقتی فکر میکنم یه زن 27 ساله ی نارسیده ام، حسرت زده میشم. از این مسیری که انتخاب کردم کدوم درست بوده و کدوم غلط؟ کجا باید راه سمت چپی رو می رفتم و از قضا افتادم تو مسیر سمت راستی. بین دو راهی های زندگی من راه درست رو انتخاب کردم؟ اصلا این دو راهی ها درست و نادرست دارند؟ واقعا اگر برگردم به تابستون خنک سال انتخاب رشته میام ارتباطات؟ دو سال بعدش دورشته ای میشم؟ معلم میشم؟ عاشق میشم؟ ازدواج می کنم؟ چرا همیشه یه چیزی تو دل آدم هست که بگه اگر این کار رو می کردی. یا اگر اون کار رو نمی کردی. چرا همیشه یه چیزی هست که تو رو از وسط خوشی ها بکنه و پرتت کنه به دورترین تصمیماتی که گرفتی؟ یک هفته دیگه 27 ساله میشم. من 27 سال زندگی کردم؟
مجتبا از یک ماه پیش می پرسه برای تولدت چی میخوای؟ من برای تولد 27 سالگی، اولین تولدی که تو این چاردیواری مشترک متولد میشه، چه آرزویی دارم؟ محیا! اونقدری که توقع داری، تلاش کردی؟ محیا! شده یه بار از خودت راضی باشی حتی وقتی که 27 سالگیت داره پر میشه.
فیلم ایتالیا ایتالیا رو با من ندیدی اما من مرگ تدریجی یک رویا رو از نزدیک با چشم هام لمس کردم. فهمیدم که چقر آدم ها میتونن در مرگ رویاهاشون مقصر باشند. دقیقا مقصر چون کوتاهی از خودمون بوده. من مشکلی ندارم اما یه باگ فلسفی تو ذهنم مدام زنگ می زنه که نکنه یه روزی به خودت بیایی و ببینی این اون محیایی نیست که تو می خواستی؟
هربار که خیلی غم زده می شم، فضای اینجا بیشتر از هرچیزی آرومم میکنه. الان یه سر زدم به وبلاگ دانشجویی ورودی های 90. چقدر خجالت زده شدم از هر آنچه که پست کرده بودم. جووون بودن یه مزیت داره، آدم دل و جرات شیر داره.
درباره این سایت